مانليمانلي، تا این لحظه: 11 سال و 15 روز سن داره

قصه نی نی کوچولوی ما...

اولين گوشواره

با هزارتا بالا و پايين و چه كنم بالاخره تصميم گرفتم گوشت رو سوراخ كنم.. اولش خيلي ترسيدي و من پشيمون شدم اما زودي يادت رفت و شروع كردي به خنديدن... خداروشكر اصلا اذيت نشدي و من با خودم گفتم كاش يكم زودتر اين كار رو ميكردم تا اين يه كوچولو هم نمي ترسيدي. اينم عكس اولين گوشوارت   ...
27 مرداد 1392

دخترم سه ماهه شد...

عزيز دلم سه ماه گذشت با همه سختي ها و شيريني هايي كه داشت... و من غرق لذتم از تماشاي باليدن تووووو.... و تو شيرين تريني دلبندم... صداي خنده تو ... نگاه مهربان تو... خدايا چقدر خوشبختم!!!   ...
5 مرداد 1392

مانلي

خيلي وقته كه نتونستم برات بنويسم و خودت بهتر مي‌دوني چرا !!!!!!!! فعلا چند تا از عكسات رو ميذارم تا بعد..   " alt="" />     ...
22 خرداد 1392

سال نو مبارككككككككككككك

سلام دختر قشنگم عزيزدلم سال نو مبارك   امسال اولين عيد سه تايي‌مون بود. به خاطر همين من و بابايي كلي خوشحال بوديم ... و كنار سفره هفت سين كوچيك مون فقط براي سلامتي تو دعا كرديم و از خدا خواستيم تا صحيح و سلامت بياي پيش مون.   امروز 35 هفته است كه تو دل ماماني هستي و حسابي داري بزرگ ميشي... طوري كه ديگه انجام هر كاري براي من سخت شده حتي خوابيدن... اما من تمام اين سختي ها رو به جون ميخرم تا فرشته كوچيكم راحت باشه و بزرگ بشه.  راستي عسلم قبل از عيد عزيز جون و آقاجون تخت و كمدت رو برات خريدن و وسايل و لباساي شما آوردن و توي كمدت چيدن. از اون روز من و بابايي هر روز ميام سر وقت وسايلت و كلي ذوق ميكنيم و هر روز ب...
6 فروردين 1392

دوستت دارم

امروز 201 روزه كه قلبت كنار قلبم ميتپه... امروز 201 روزه كه با نفسهام نفس ميكشي...  با هر تكونت باورم ميشه كه كه اين روياي شيرين يه حقيقته.... دختر قشنگم با تمام وجود منتظر قدم هاي كوچيكت هستم. ... دوستت دارممممممممممممممم  ...
23 بهمن 1391

سونوي آنومالي

صبح زودرفتم سونوگرافي نرگس تا وقت بگيرم. منشي گفت حوالي ظهر نوبتت ميشه به خاطر همين برگشتم خونه. بابايي هنوز خواب بود. بيدارش كردم و با هم صبحانه خورديم. تا نزديكاي ظهر دل تو دلم نبود. اين بار دفعه اولي بود كه بابايي باهامون ميومد ،فكر كنم تو هم خيلي ازين بابت خوشحال بودي چون مدام توي دلم تكون ميخوردي و آروم نميگرفتي. خلاصه نوبتمون شد و رفتيم تو. خانم دكتر واسعي داشت نماز ميخوند. بعد از نماز اومد و كارش رو شروع كرد. واي كه چقدر ملوس بودي. مثل بابايي يه دستت رو گذاشته بودي رو صورتت و يه دست ديگه ات رو زير سرت. دلم ميخواست فشارت بدم كه انقدر ناز خوابيده بودي عسلكم. خانم دكتر داشت همه جات رو چك ميكرد كه گفت به به ني‌ني دختر مباركه..... ا...
12 آذر 1391

سونوي nt

بازم بابايي نتونست باهامون بياد... صبح زود رفتم آزمايشگاه نيلو و آزمايش غربالگري دادم از اون جا هم رفتم سونوگرافي پارميس تا وقت سونو بهم بده... اونم گفت ساعت 2 بعد از ظهر بيا...دل تو دلم نبود كه ببينمت... خلاصه نوبتم شد و رفتم تو مطب... (اون روز يه عالمه مامان مثل من اومده بودن براي ديدن ني ني هاشون) ... دراز كشيدم رو تخت وچشمم رو دوختم تو مانيتوري كه رو به روم بود... كه يه دفعه عزيز دلم رو ديدم... وايييييييييييييييي دست كوچولو پا كوچولو.... همش داشتي تو دل ماماني وول ميخوردي و سر جات بند نبودي... باورم نميشد فرشته كوچيك من حالا واسه خودش يه آدم كامله.... همش دلم ميخواست بابا هم پيشمون بود و تو رو ميديد. اما تا خانم دكتر خواست ازت عكس بگي...
9 آبان 1391

بدون عنوان

عرق سرد تمام تنم رو پوشونده بود ...نميتونستم تكون بخورم انگار همه عضلاتم قفل شده بود... درد توي تمام وجودم ميپيچيد... اما من فقط به يه چيز فكر ميكردم .... ني‌ني كوچولوي توي دلم.. يه هفته اي بود به خاطر ويار بد رفته بودم خونه مامانم و ميخواستم اون روز عصر برگردم خونمون كه درد امانم نداد... با مامان و بابام راهي بيمارستان شدم و بعد از كلي آزمايش و سونوگرافي فهميدم كه كيسه صفرام پر از سنگ شده.  دكتر گفت تو اين شرايط هيچ كاري نميشه كرد فقط بايد تحت نظر باشي و دارو بگيري... مگه روزا ميگذشت؟؟؟ انگار چند تا وزنه سنگين آويزون عقربه هاي ساعت كرده بودن كه تكون نخورن.... بالاخره بعد از پنج روز راهي خونه شدم....  پ.ن: ميدونم كه تو هم ...
18 مهر 1391

ني‌ني يه كمي مهربون تر...

اين روزا پيوند عجيبي با دستشويي دارم...   بابايي هم باهات كلي حرف زد كه يه ذره با مامان مهربون تر باشي اما كو گوش شنوا....  "ني‌ني نميشه با هم دوست باشيم؟؟؟ آخه من گناه دارم..." احساس ميكنم تمام انرژيم تحليل رفته..حس ميكنم همه عمر مريض بودم... هرچند ميدونم اين روزا هم ميگذره و در عوض تو مياي پيشم اما چه كنم كه لوسم و بي‌طاقت راستي بهت گفتم كه پايان‌نامه دارم و هنوز هيچ كاري نكردم... ني‌ني يه ذره مهربون تر ...  ...
5 مهر 1391