مانليمانلي، تا این لحظه: 11 سال و 15 روز سن داره

قصه نی نی کوچولوی ما...

پوففففففف

امان از اين ثانيه‌ها كه همچنين ميدوند كه انگاري با لنگه كفشي ،شلنگي، كمربندي چيزي دنبالشون كرديم!!! شب و روزم رو قاطي كردم و شما خانم خانما هم از بس شيطون شدي ديگه جوني برام نميذاري.. پايان نامه كه همچنان رو هواست و ما خرسند از ماتحت شوري شما حس آپولو هواكردن داريم اما يه گزارش اندر احوالات نلي طلا: مهمترين خبر اينكه آلرژي شما رو به بهبود هست..و خدا رو شكر ديگه اسهال نيستي تو 5 ماهگي غلتت رو كامل كردي و از روي شكم دوباره برميگردي و طاق باز ميشي تو 5.5 ماهگي ديگه تونستي بشيني و الان كه در آستانه 7 ماهگي هستي كاملا تعادلت رو حفظ ميكني و به هر طرف هم خم بشي براي برداشتن اشياي دور و برت نميافتي خيلي وقته كه من و پدرت رو ميش...
26 آبان 1392

پيك نيك ني ني سايتي!!!!

بالاخره طلسم شكسته شد و ما تو آخرين روزاي شهريور رفتيم پيك نيك..اونم با خاله هاي ني ني سايتي...خيلي خوش گذشتتتتتتت جاي تمام دوستاني كه نتونستن بيان خاليييييييييييييييي... دختر گلم از اونجايي كه خيلي ددري شده.. اونجا اصلا نق نزد و آروم بود... اينم يه عكس از من و خاله هااااا از راست به چپ بالا: خاله نيلوفر و مهرساي گلش.. من و مانلي خانم.. خاله سمانه بدون نيكان... خاله سحر و آدرين عزيزممم ... خاله هانيه و هليا گلي پايين:خاله زهرا وآرش خان...خاله سولماز و آوا كوشولوووو  اينم يه عكس از عشقولانه شما و آدرين نانازي  چند تا عكس ديگه     ...
25 شهريور 1392

4 ماهگي دخترك

واكسن 4 ماهگي رو هم زديم و شما رسما وارئ ماه پنجم از زندگيت شدي.. الان بيشتر از يه هفته است كه به تنهايي و با مهارت ميتوني غلت بزني بدون اين كه دستت زيرت بمونه و يا كلي مثل سوسك برعكس شده روي زمين دور خودت بچرخي!! دو هفته است كه شبا گريه و زاري ميكني و بهداشت ميگفت احتمالا كوليك گرفتي!!! اونم تو اين سن!!! و من و بابا بايد بذاريم تو پتو و تابت بديم تا شما آروم بشي.   و ما همچنان در رژيم هستيم به خاطر آلرژي دخترك ... اميدوارم زودتر خوب بشي.   ...
1 شهريور 1392

دخترم داره بزرگ ميشه...

عزيزترينم انگار همين ديروز بود كه تو اتاق زايمان براي اولين بار صورت قشنگت رو ديدم... تو يه فرشته كوچولو بودي كه خيلي زود خودت رو تو دلم جا كردي و من رو خوشبخت ترين مامان دنيا كردي. انگار همين ديروز بود كه براي اولين بار نگاهم كردي براي اولين بار شير خوردي براي اولين بار توي بغلم آروم شدي و خوابيدي براي اولين بار خنديدي براي اولين بار از خودت صدا دراوردي براي اولين بار گردنت رو نگه داشتي  براي اولين بار غلت زدي.... دو هفته اي بود كه به پهلو ميچرخيدي و سعي ميكردي بغلتي..  و ديروز وقتي پوشكت رو عوض ميكردم براي اولين بار خودت تنهايي غلتيدي و از شادي جيغ ميكشيدي...  روزاي سخت و شيريني بود اين اولين ها... و من خدا...
27 مرداد 1392