اولين سونوگرافي
پنج هفته و سه روز....
اين حرف آقاي دكتر بود كه داشت سن نخودي دل مامان رو ميگفت.... خداي من!!!! باورم نمي شد... يعني واقعيت داشت ...تا اون روزي كه من و بابايي و پدربزرگ (به قول بقيه نوهها بابايي بهشهري) بريم براي سونوگرافي، يه حس عجيبي تو دلم بود كه ميگفت شايد همه اينها خواب و خياله... اما انگاري واقعيت داشت.... حس عجيبي داشتم...هم خيلي خوشحال بودم هم احساس مسئوليت زيادي ميكردم... آخه ديگه تنها نبودم... خدا من رو لايق يه فرشته كوچولو دونسته بود و حالا من بايد از اين هديه ارزشمند مراقبت ميكردم... هزار تا سوال توي سرم چرخ ميزد... يعني ميتونم؟؟؟؟ تنها چيزي كه تو دلم تكرار ميكردم اين بود: "خدايا كمكم كن"
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی